|
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
وقتی قطار امید و داشت کم کم به مقصد میرسید نگاهم خیره بود به تمام گذشته های دور ایام کودکی صبح های زود سماوری که قل قل میکرد ونانی به داغی دل من مادرم که مهربانیش بوی گنجه های اطاقی را داشت پر از شیرینی عشق مادری مدرسه درس و کتاب و برف و آفتاب ودوستانی چون باران بهاری که قهر و آشتی هایمان دوامی نداشت به عروسی که با دود کندر واسپند و نقل در روز سرد زمستان به حجله میرفت به پیرزنی که از گذشته ها سخن میگفت و خنده های شیرینش همه را میخنداند به جعبههای شیرینی شب عید آقا به لبهای قرمز دخترک عقدبسته همسایه به عاشق شدن پسری در نانوایی محله به پنجره هایی که به کوچه باز میشد و آهنگ صدای مردی که شاید عاشق بود و آواز میخواند مسافران انگار هنوز به مقصد نرسیده اند .. عده ای پیاده شدند و عده ای.... مثل من هنوز در انتظار رسیدن قطار آرزوها به جای جایی که دوست دارند من روزی از قطار پیاده خواهم شد و خواهم گفت من آمدم من آمدم... ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد |